نه به خاطر وجود آدمهای بد
بلکه به خاطر سکوت آدمهای خوب !!!!
بــﮧ زیبایے چشمهاے پـُـفـ ڪرבه از
هِق هِق هــآے شَبــآنـﮧ
بــﮧ زیبایے بغــض نَفَس گیـر روزانــﮧ...
بــﮧ زیبایے قلبــِ تڪـﮧ تڪـﮧ شُده اَز
شڪستنهاے بیشمـآر
بــﮧ زیبایے نفسے ڪــﮧ از تَنگے بالـا نمیایــَב ...
بــﮧ زیبایے تمام شُـבטּ تـבریجے مـטּ ...
آرے
..
زنـבگے زیباستــ ـــ....
عاבت בارم
هَـــر رפز
جـــــاﮮ انگشــــــتانم را از رפﮮ شیشــــــﮧﮮ مانیتـפر پاڪ ڪنم
آפֿـــــر
نـפازش ڪرבטּ عڪــس هایَت
عاבت مَـטּ است…
چـــﮧ ڪارﮮ از مـטּ بر مــﮯ آیـב ؟
פقتـﮯ عشق
تمام פֿـפבش را مـﮯ ریزב تـפﮮ פاژه هایم
פ بـﮯ قرارم مـﮯ ڪنـב ...!
تڪرار مـﮯ شوﮮ בر هـمـــﮧ چیز...
ایـטּ را عاشقانـــﮧ هاﮮ مـטּ فریاב مـﮯ زننـב
وقتی در میان بازوانت اسیر می شوم
حلقه های عشقت را تنگ تر کن
که درین اسارت دوست داشتنی
حتی!!
به رهایی فکر هم نمی کنم
امروز دوباره عاشـــ ❤ ــق شدم
تکیه دادم به شانه های مردانه اتـــ
موهایم را نوازش می کردی
مرا که می شناسی
رویا زیاد می بافم
راستــ✗ـــی
دلم برای عطر تنت تنگ شده بود
پیراهنتـــــ را جا گذاشتــــی
برای بردن آن هم نمی آیـــی ؟ :(
کــــــــــاش…
یکی پیدا میشد که وقتی میدید
گلوت ابــــــــــر داره و چشمات بــــــــــارون ،
بجای اینکه بپرسه “چتــــــــــه ؟ چی شده ؟”
بـــغـلــت کنـه و بگـه “گــــــریــــــه کـــــــن”
باران که میبارد…
باید آغوشی باشد ...
پنجرهی نیمه بازی …
موسیقی باران ...
بوی خاک …
سرمای هوا …
گرهی کور دستها و پاها…
گرمای عریان عاشقی …
صدای تپش قلبها ...
خواب هشیار عصرانه…
باران که میبارد ...
باید کسی باشد ...
ســنـگـیــن اســت
تـکــلـیــف بــی تـو بـودن !!
تــو آســوده بـخــواب
مــن مـشــق گـریـه هـایـم مــانـده است .
قیمت تو به اندازه خواست توست...
اگر خدا را بخواهی قیمت تو بی نهایت است...
و اگر دنیا را بخواهی قیمت تو همان است که خواسته ای...!
هی نگو دلم این طور می خواهد ، دلم آن طور می خواهد !
ببین خدا چه می خواهد...
روز هایی که میبینمت،
نفسم میگیرد!
و روزهایی که نیستی...
دلم!
اما...تو باش!
تحمل اولی،آسان تر است
معذرت خواهی همیشه به این معنی نیست که تو
اشتباه کردی،
و حق با دیگر ی است.
معذرت خواهی یعنی شاید رفاقت از غرورت،
بیشتر برایت ارزش دارد...
در و دیوار دنیا رنگی است...
خدا دنیا را رنگ کرده است!
رنگ عشق...
از هر طرفی که رد میشوی،
لباست به گوشه ای خواهد گرفت و رنگی خواهد شد!
و زیبا آن است،
که چندان محتاط نباشی و بی پروا بگذری که...
خداوند کسی را دوست تر دارد که،
لباسش،رنگی تر است..
می خواهم داستانی از علاقه ام به تو بنویسم:
یکی بود، یکی…
بی خیال…
خلاصه اش میشود : "دوستت دارم"
بیچاره گل فروش!
تنها کسی است که،
وقتی با گل وارد خانه می شود
همه غمگین میشوند....
هیس...!
حواس تنهایی ام را،
با خاطرات با تو بودن،
پرت کرده ام!
بگو کسی حرف نزند...
بگذار لحظه ای آرام بگیرم...
خسته ام از تو نوشتن…!
کمی از خود می نویسم...
این “منم” که،
دوستت دارم…
هزار بار آمدم خطت بزنم از قلبم...
خود خودت را...
یادت را...
اسمت را...
اما،
فقط قلبم،پر شد از
خط خطی های عاشقانه ی ناخوانا...
نه التماست میکنم،
نه خیره خیره نگاهت،
فقط،آه میکشم و
سکوت میکنم!
همین آه،
برای تمام زندگی ات کافی است...!
نه؛
تو دروغگو نیستی،
من حواسم پرت است!
گفته بودی دوستم داری بی اندازه؛
خوب که فکر می کنم،
تازه می فهمم که...
"بی اندازه” یعنی چه...!
دلگیر مباش!
دلت که گیر باشد،
رهـا نمی شوی!!!
خـداونـد،
بندگان خود را ،
با آنچه به آن " دل " بسته اند می آزماید
یکرنگ که باشی،
زود چشمانش را میزنی!
خسته میشود از رنگ تکراریت...
این روزها، دوره رنگین کمان است...!
شب هایم میگذرد…
من مهمان پاهاى بغل کرده ام هستم؛
شیرینی روزگارم را باتو تقسیم میکنم...
و تو،
تلخی روزگارت را بامن تقسیم کن!
تمام زندگیم ؛
باهمین شیرینی ها و تلخی ها معنی میگیرد...