کــــــــــاش…
یکی پیدا میشد که وقتی میدید
گلوت ابــــــــــر داره و چشمات بــــــــــارون ،
بجای اینکه بپرسه “چتــــــــــه ؟ چی شده ؟”
بـــغـلــت کنـه و بگـه “گــــــریــــــه کـــــــن”
باران که میبارد…
باید آغوشی باشد ...
پنجرهی نیمه بازی …
موسیقی باران ...
بوی خاک …
سرمای هوا …
گرهی کور دستها و پاها…
گرمای عریان عاشقی …
صدای تپش قلبها ...
خواب هشیار عصرانه…
باران که میبارد ...
باید کسی باشد ...
ســنـگـیــن اســت
تـکــلـیــف بــی تـو بـودن !!
تــو آســوده بـخــواب
مــن مـشــق گـریـه هـایـم مــانـده است .
قیمت تو به اندازه خواست توست...
اگر خدا را بخواهی قیمت تو بی نهایت است...
و اگر دنیا را بخواهی قیمت تو همان است که خواسته ای...!
هی نگو دلم این طور می خواهد ، دلم آن طور می خواهد !
ببین خدا چه می خواهد...
روز هایی که میبینمت،
نفسم میگیرد!
و روزهایی که نیستی...
دلم!
اما...تو باش!
تحمل اولی،آسان تر است
معذرت خواهی همیشه به این معنی نیست که تو
اشتباه کردی،
و حق با دیگر ی است.
معذرت خواهی یعنی شاید رفاقت از غرورت،
بیشتر برایت ارزش دارد...
در و دیوار دنیا رنگی است...
خدا دنیا را رنگ کرده است!
رنگ عشق...
از هر طرفی که رد میشوی،
لباست به گوشه ای خواهد گرفت و رنگی خواهد شد!
و زیبا آن است،
که چندان محتاط نباشی و بی پروا بگذری که...
خداوند کسی را دوست تر دارد که،
لباسش،رنگی تر است..
بیچاره گل فروش!
تنها کسی است که،
وقتی با گل وارد خانه می شود
همه غمگین میشوند....
می خواهم داستانی از علاقه ام به تو بنویسم:
یکی بود، یکی…
بی خیال…
خلاصه اش میشود : "دوستت دارم"
هیس...!
حواس تنهایی ام را،
با خاطرات با تو بودن،
پرت کرده ام!
بگو کسی حرف نزند...
بگذار لحظه ای آرام بگیرم...
خسته ام از تو نوشتن…!
کمی از خود می نویسم...
این “منم” که،
دوستت دارم…
هزار بار آمدم خطت بزنم از قلبم...
خود خودت را...
یادت را...
اسمت را...
اما،
فقط قلبم،پر شد از
خط خطی های عاشقانه ی ناخوانا...
نه التماست میکنم،
نه خیره خیره نگاهت،
فقط،آه میکشم و
سکوت میکنم!
همین آه،
برای تمام زندگی ات کافی است...!
دلگیر مباش!
دلت که گیر باشد،
رهـا نمی شوی!!!
خـداونـد،
بندگان خود را ،
با آنچه به آن " دل " بسته اند می آزماید
نه؛
تو دروغگو نیستی،
من حواسم پرت است!
گفته بودی دوستم داری بی اندازه؛
خوب که فکر می کنم،
تازه می فهمم که...
"بی اندازه” یعنی چه...!
یکرنگ که باشی،
زود چشمانش را میزنی!
خسته میشود از رنگ تکراریت...
این روزها، دوره رنگین کمان است...!
شب هایم میگذرد…
من مهمان پاهاى بغل کرده ام هستم؛
یادت بد جور پنجره ی احساسم را می کوبد!
بس که در دلم،
هوای دلتنگی تو به پاست...
شیرینی روزگارم را باتو تقسیم میکنم...
و تو،
تلخی روزگارت را بامن تقسیم کن!
تمام زندگیم ؛
باهمین شیرینی ها و تلخی ها معنی میگیرد...
عادت...!
چه طعم تلخی دارد،وقتی آن را
با عشق،
اشتباه میگیرند...!
سَـلآم ِ مَــرآ بـﮧغرورت برســآטּ
و بـﮧ او بگــُو :
بـهـــآے قامت بلندش
تـَـنــهــآیـیـســـــت.... !!
این پست را ســــــکوت می کنم تو بنویس !
تــــــــو بنویس ...
از دلتنگی هایت از دردهایت، از حــــرف هایت ...
از هرچه دلت می گوید !
بنویس برایـــــــــم...
شنیدم وقتی می رفتی
رد پایت را پاک می کردی
بی خیال
من دنبال دلت بودم
وقتی دلت با من نیست
برو خوش باش
چه فرقی می کنه تو کجا باشی…..!
قول داده اَم... گاهـــﮯ... هَر اَز گاهـــﮯ...
فانـــوس یادَت را میاטּ ایـטּ کوچه ها بـﮯ چراغ و بـﮯ چلچلـﮧ روشَـטּ کنَم
خیالـت راحـَــت! مَـטּ هَماטּ منـــَــم؛
هَنوز هَم دَر این شَبهاے بـﮯ خواب و بـﮯ خاطـــِره
میاטּ این کوچـﮧهاے تاریک پَرسـﮧ میزَنـَم
اَما بـﮧ هیچ سِتارهے دیگـَرے سَلام نَخواهــَـم کَرد... خیالَت راحَت !!